خیلی وقته میخوام دست به قلم شم.بنویسم و کاغد سیاه کنم تا بلکه ذره ای از سیاهی وجودم به سمت سفیدی میل کنه.بنویسم ازخودم...از دنیای تیره تار خودم...از آدمهایی که یه زمانی بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوستشون داشتم.ولی حالا از همشون خسته ام...از اونا بیش از همه دنیا و از خودم بیش از اونا... و مهمتر از همه بنویسم از...از زندگیم.گفتم زندگی لبخندی حسرت بار بر لبام نشست.اخه یاد نمایشنامه های ابزورد افتادم.نمایشنامه هایی که ادماش خودشونو به هر دری میزنن تا بلکه سرسوزن تغییری در وجود خودشون بیدار کنند.تا یک قدم هم که شده از جایی که هستن رو به جلو بردارن.ولی هرکاری که میکنند،هرچقدر تکاپو میکنن،اب از اب تکون نمیخوره.خب این چیزیه که دیگران روش اسم قضا وقدر رو میذارن.(به قول خودشون سرنوشت رقم خورده چیزی بنام تغییر و تحول نمیشناسه).
به این شخصیتها که نگاه میکنم یاد خودم میافتم.از این لحاظ که همیشه با باز کردن هر دری در زندگیم،بیشمار در بسته دیگه پیش رو خودم میبینم.درهایی که باز کردن هرکدومشون عمر حضرت ادمو میخواد.
یادمه یه روزی یکی که خیلی دوستش داشتم ازم پرسید:تو به خدا اعتقاد داری؟در جواب سوالش هیچی نگفتم.فقط سکوت کردم.اولش میخواستم بگم نه،ولی یه کم که فکر کردم دیدم نمیشه گفت نه،همونطور که نمیشه گفت آره.ولی حتم دارم که اگه این سوال الان ازم پرسیده بشه،جوابی که میدم اینه:من به خدا اعتقاد دارم،این خداست که به بنده هاش اعتقاد نداره
اینها رو گفتم تا بگم اگه شما هم پرنده ای رو نداشته باشین که تو دشت پرملال وجودتون پربزنه...اگه شما هم درختی برای پناه بردن به زیر سایه شاخه هاش نداشته باشین...اگه شما هم همصدایی برای گفتن سخنهای مونده رو دلتون نداشته باشین...اگه شما هم بر سقف فروریخته دلتون چلچله لی وجود نداشته باشه...اگه شما هم زخمهایی عمیق تر از انزوا داشته باشین اونوقت مثل من میفهمین که معنی واقعی خنده چیزی جز گریه معنی واقعی خوشی چیزی جز ملال و اندوه و در اخر معنای واقعی زندگی چیزی جز مرگ روح نیست.
نمیدونم چرا هرچی به روزهای عمرم افزوده و از کاغذهای دفتر زندگیم کاسته میشه بیشتر و بیشتر به بیهودگی این زندگی پی میبرم.وقتی به این قانون ثابت زندگی-که مرگ هیچ کس لطمه ای به دنیا نمیزنه،بود و نبودش برای این دنیای در ظاهر بزرگ هیچ فرقی نداره،بلکه میره و یکی دیگه به جاش میاد فکر میکنم حالم بهم میخوره.ولی خوب اگه بخوام منصفانه نگاه کنم،در ازای همه اینها چیزهایی هم هست که منو به وجد میاره.مثل تحول این انسانها و دنیا از ازل تا کنون.وقتی تو خیابون قدم میزنم و این همه تغییر و تحول در انسانها میبینم باورم نمیشه که این ادما از نسل همون زن و مردی ان که برای حفاظت از خودشون در مقابل طبیعت به شاخ و برگ دختان پناه میبردند.ای کاش اون زن و مرد بودن و میدیدن که نسل خودشون به کجا کشیده شده.حالا به عمق این حرف دکتر شریعتی پی میبرم.این که تنها چیز ثابت و بدون تغییر موجود تو این دنیا چیزی نیست جز خود تغییر.
بگذریم.فکر کنم دیگه زیادی دارم اراجیف میبافم.بهتره همینجا برای حرفام نقطه بذارم چون اگه بخوام بخوام ادامه بدم،فکر نکنم حالا حالاها به چرندیات ذهنیم خاتمه بدم.به هر حال باید به فکر اون بیچاره ای هم که ازروی قضا و قدر سر از وبلاگ من دراورده و داره این هذیونها رو میخونه باشم.
در اخر دوست دارم این حرفو هم به چرندیاتم اضافه کنم:
اینکه هیچ چیز از این دار فانی نمیخوام(چون چیز به دردبخوری برای دادن به من نداره)جز یک دریچه...یک دریچه بسوی آینه...یک دریچه بسوی خورشید.