می دانم ،هرگز به تقدس نمی رسیم ، اما برای رسیدن به نتایج عملی دست و پا می زنیم.
در
سال 1935 ، همان سالی که پیسکاتور ، برشت و راینهارت آلمان را ترک کردند
...همان سالی که مدرسه باهاوس تعطیل شد در جنوب شرقی لهستان یرژی گروتفسکی
به دنیا آمد ... همان بچه ای که بعد ها به بار آور ترین منبع اندیشه های
نوین و پرنفوذ ترین چهره در دنیای تئاتر قرن بیستم تبدیل شد .
از
1951 دوران بازیگری خود را آغاز کرد و سپس به مسکو رفت تا نزد زادوسکی
بازیگر به فراگیری نظام کنستانتین بپردازد ، در 1950 بعد از سفری به آسیا
، به زادگاه خود بازگشت تا اجراهایی را در تئاتر لهستان کارگردانی کند .
در
1965 آزمایشگاه تئاتری خود را رسما به کانونی برای پژوهش تئاتری تبدیل کرد
، نزدیک ترین همکار او ریچارد چیسلاک بود که از نظر برخی برجسته ترین
بازیگر دنیا به حساب می آید هم او که در همیشه شاهزاده به بهترین صورت
نمایانگر روش های گروتفسکی ست .
با
دعوت مسئولین تئاتر پاریس در 1966 ، همیشه شاهزاده در تئاتر ملت ها در
پاریس به نمایش در آمد گر چه عده کمی آن را دیدند چون گروتفسکی اصرار داشت
تماشاگران محدود باشند ، ولی این اثر شهرت جهانی
پیدا کرد و تجربیات جوانهای زیر زمین های آزمایشگاهی مورد توجه قرار گرفت
، چندی بعد پیتر بروک کمپانی رویال شکسپیر را وا داشت تا گروتفسکی را به همکاری دعوت کند
بروک :
هر
یک از بازیگران را دچار شگفتی کرد ، شگفتی رویاروکردن خود با چالش های
ساده و غیر قابل تردید ، شگفتی از درک منابع گسترده و دست نخورده خودشان
گروتفسکی تا 1965 شهرت چندانی نداشت اما از آن تاریخ تا امروز نامش بر سر زبان ها افتاد ،کارهایش را در کشورهای مختلف نمایش داد
و خودش با گروه های چندی از کشور های دیگر کار کرد ،سخنرانی های گسترده ای
درباره روش های خود در نقاط مختلف ارئه داد ، دستاوردهایش در مجموعه
مقالات او در کتابی به نام به سوی تئاتر بی چیز به چاپ رسید
( 1965)
کارهای او را می توان به دو دوره اصلی تقسیم بندی کرد دهه اول : 1970 و در مرحله بعد : 1960
گروتفسکی
در دوره اول: تئاتر بیش لز حد لازم از فنون وهنر های دیگر بویژه سینما و
تلویزیون اخذ کرده است و جوهر اصلی خود را گم کرده است ، در این مرحله
کوشش عمده او این بود که هر آن چیزی را که حقیقتا برای تئاتر ضروری نیست
را حذف کند ، او خود ، این رهیافت را ئئاتر فقیر می نامید
از ماشینیسم دوری می گزیند و کاربرد آنچه را که بوسیله بازیگر خلق نشده به حداقل می رساند
- بازیگران او اجازه نداشتند از
گریم و تغییر لباس استفاده کنند تا نشان دهند که تغیرات در نقش و درون
شخصیت ها واقع می شوند و از دکور به مفهوم سنتی آن استفاده نمی کرد ، تنها
اشیایی را در صحنه می گذاشت که در طول نمایش و منطبق با نیازهای نمایش به
کاربرده می شود .
دلمشغولی
اصلی او در دوره اول تربیت بازیگر برای این کار منابع گونانی از
استانیسلاوسکی ،میر هولد ، واختانگف و دیگران را به فراوانی به کار گرفت ،
نظام او از بازیگر می خواست تا به طور کامل بر جسم ، صدا ، و حتی روان خود
تسلط یابد تا قادر باشد خود را کاملا با نیازهای نمایش تطبیق دهد ، به نظر
گروتفسکی ، بازیگر باید احساسی از شگفتی در بیننده بر انگیزد زیرا قادر
است بسی فراتر از انتظار و توان تماشاگر پیش برود ، او در مرحله اول ،
تئاتر را چون آیین می نگریست ، آیینی که تماشگران برای حضور در آن دعوت می
شوند ، او معتقد بود که تماشاگر هم از عناصر اصلی و عمده یک نمایش است و
باید در جایی قرار داده شود تا بتواند بدون
خودآگاهی نقش خود را ایفا کند (شرکت مستقیم تماشاگر در یک تئاتر او را خود
آگاه می کند ) بر همین مبنا این خود گروتفسکی بود که واکنش روانی تماشگر
را بر می گزید ( پیش بینی می کرد ) بر همین مبنا فضایی را طراحی می کرد تا
فاصله روانی مناسبی میان تماشاگر و بازیگر بیافریند ، متن یک نمایشنامه را
بررسی می کرد تا در آن الگوهایی با معنای عام برای تماشاگر امروزی بیابد ،
بنابراین بخش اعظم یک نمایشنامه را حذف می کرد و باقیمانده را نظمی و
ریتمی دوباره می بخشید ، برخی منتقدین آثار گروتفسکی را ممتازترین آثار
قرن توصیف کردند در حالی که عده ای این نمایش ها را دور از فهم خواندند.
1970 به بعد :
می گفت گروهش به پایان جست و جوی تکنیکی خود رسیده و تصمیم دارد
دیگر نمایش اجرا نکند ، بازیگرانم موانع را در هم شکسته اند ، کسانی که به
دیدن تئاتر ما می آیند قدم در مکان ویژه ای می گذارند تا مگر مدتی زندگی
روزمره خود را فراموش کنند .
آقای گروتفسکی تئاتر چیست ؟
او
در کاوشی برای دادن پاسخ به این پرسش دریافت که می تواند بدون گریم ،لباس
، دکور ،حتی صحنه ، نور پردازی و تاثیرات صوتی وجود داشته باشد اما بدون
رابطه بین تماشاگر و بازیگر نه ، در نوشته ها و سخن رانیهای عمومی اش سبک
او دو پهلو و غیر قابل فهم و غالبا دست نیافتنی و در عین حال با چنان
درخششی همراه است که چشم اندازی کاملا نوین را روشن می سازد . از زمان
استانیسلاوسکی به این سو هیچ کس درباره حرفه بازیگر با چنین قدرت و دیدی
سخن نگفته است
بازیگر کشیشی ست که یک مناجات دراماتیک می آفریند و در عین حال تماشاگر
را به تجربه هدایت می کند ،پس اینجا یک عنصر تازه در تئاتر وجود دارد ،یک
تنش روانی بین بازیگر و تماشاگر ، هدف تئاتر و به راستی همه هنرها این است
که از حدود مرزهای ما فراتر رود ، محدودیت ها را گسترش دهد و خلاء ما را
پر کند و ما را به کمال برساند
برای همین عمل است که بازیگر باید بیاموزد که نقشش را چنان به کار گیرد که گویی چاقوی جراحی برای تشریح کردن خود اوست .
اگر
برشت در این اندیشه بود که تماشاگر را به فکر وا دارد هدف گروتفسکی آشفته
کردن عمیق تماشاگر است ،او می خواهد تماشاگر را به فکر فرو برد او
با تماشاگری سر و کار دارد که دارای نیاز معنوی ناب باشد و واقعا بخواهد
که از طریق رویارویی با نمایش خود را تجزیه و تحلیل کند ، غرض از نزدیک
کردن بازیگر و تماشاگر به هم کمک به وقوع تجزیه و تحلیل جمعی ست ، اصرار
دارد که از ابتدای کار روشن سازد که نه با هر بازیگر بلکه با بازیگر
برگزیده سر و کار داریم .
تاریخ اواخر چهل ساله پایانی این
قرن نشان می دهد که در دهه ای چون دهه 60 به نام و به اسم مشارکت دادن
تماشاگر در نمایش ، تماشاگران مورد توهین و دست درازی قرار گرفته اند ،
دستمالی شدند ، ساعت ها در تالار نمایش در انتظار نگه داشته شدند ، برای
تهیه بلیت زیر دست و پا له شدند ، کفش ها و لباس ها یشان را از تنشان در
آوردند در طی اجرای آخرین پرده نمایشنامه هملت در سنترال پارک نیویورک به
روی صحنه پرتاب شدند ، از آنان خوسته شد به شاه تیر اندازی کنند ، بدین
سان شاید به کارگردانی نمایش تاثیر گذارند ، اما در همه آن احوال تماشاگر
می دانست که مورد استفاده و هم شاید سوء استفاده قرار گرفته است .
گروتفسکی
در هر یک از اجراهایش برای آزمایشگاه تئاتری لهستان به دقت مناسبات بین
تماشاگر و بازیگر را با فضای صحنه خود در اختیار می گرفت در مکاشفه بوسیله
تصویر هر گونه کوشش برای سازماندهی به صحنه را
کنار می گذاشت ، بازیگران و تماشاگران بدون هر نشان ظاهری در سطحی برابر
وارد اتاق خالی می شدند که محل نمایش بود
در 1976 در جشنواره تئاتر ملت ها در بلگراد نظریات خود را به روشنی تشریح کرد:
-
دیگر نمایش اجرا نمی کنیم ، در گروه های بزرگ یا محدود به تشویق روند های
خاصی می پردازیم که ممکن است چندین روز به درازا بکشد در جاهای مختلف و با
مردمی با پس زمینه های مختلف ، بله ، چنین روندی خود تئاتر است ، در پی آن
نیستیم که شخصیت هایی را که مثلا در یک نمایشنامه بیافرینیم ، ما خودمان
هستیم ... آیا این تئاتر است ؟ یا چیز دیگری ست ؟
در این تئاتر
اشتغال ذهنی تماشاگران به نقش بازیگر است که او را به کشف طبیعت کشانده است ، در نمایش کوردیان ، کنش نمایشی در یک بخش روان درمانی بیمارستان روی می دهد ، تمام فضا پر
از تخت خواب بود چنانکه تماشاگران خود را در میان بیماران می یافتند ، در
دکتر فاستوس ، تماشاگران دریافتند که دوشادوش بازیگران جزو میهمانان دکتر
فاستوس بر سر میزی در صومعه یک راهب هستند
گروتفسکی
در اجرای اکروپولیس ، یکی از نمایشنامه های ویسپیانسکی ، شاعر و نمایشنامه
نویس معروف لهستانی را که نخستین بار در 1904 به صحنه رفته بود را مبنای
کار خود قرار داد و آن را با تجربیات لهستان طی جنگ جهانی دوم مرتبط ساخت
، بازیگران اسباب و وسایل صحنه را نه طبیعت گرایانه بلکه با خود جوشی خیال
پرورانه یک کودک و پختگی یک بازیگر کار کشته به کار می برند ، بدینسان کف
صحنه می تواند دریا شود ، یک میز یک قایق شود و نرده های پشت صندلی تبدیل
به سلول زندان گردد ، او در اندیشه عرضه کردن روند روانی بازیگر است ، به
واسطه سال ها پرورش و تمرین های روزانه و تکنیک سخت جسمانی و توانایی صوتی
، بازیگر را به چنان نقطه اعتلایی از آگاهی می
رساند که به هنگام نمایش چون در عالم خلسه می تواند کاملا آزاد باشد ، می
گوید : مسئله مسئله تسلیم است ، آدم باید ژرفترین صمیمیت خود را با اعتماد
به نفس تماما در میان بگذارد بدانسان که در عشق خود را تسلیم می کند .
بازیگری
که به غور کردن در خود می پردازد سفری را آغاز می کند که جزئیاتش با واکنش
های گونه گون ، صدا و رفتار او ثبت می شود و نوعی دعوت از تماشاگر را صورت
بندی می کند
مسئله فراتئاتر
جدا
سازی گروه گزیده ای از مردم و گرد آوردنشان در جایی دور افتاده تا کوششی
باشد برای ایجاد یک برخورد واقعی بین افرادی که در ابتدا همچون بیگانگان
مطلق با هم روبه رو می شوند و سپس به تدریج که ترس به شرکت کنندگان فعال و
خلاق در عرصه ای می گردند که در واقع نمایش نیایشواره ای و آئینی خودشان است ، هدف این است که تئاتر را از قلمروهای زیبایی شناختی منتقدان
، مسائل گیشه ، تقسیم بازیگر و تماشگر دور سازد و برای کسانی که طالبش
باشند در زندگیشان آگاهی و احساسی از نمایش و نیایشواره را زنده می کند .
تئاتر
سر چشمه ها چنانکه گروتفسکی خود چنین می نامد این است که ما را به سر چشمه
های زندگی باز می گرداند و تجربه اولیه را به سوی تجربه اساسی ارگانیک سوق
دهد .
یکی از شرکت کنندها چنین نوشت :
درچند
روز اول دور هم هستیم و کارهای عادی خانگی انجام می دهیم ، درباره آنچه
قرار است روی دهد صحبتی نمی کنیم ، عاداتی که ویژه زندگی در شهر هستند کم
کم کنار گذاشته می شوند ، خود را غرق در دنیای زندگی متفاوتی می کنیم ، به
تدریج نسبت به یکدیگر حساس می شویم ، از اینجا کار سخت است ، زمین را می
کنیم ، کنده های درخت ها را گرد می آوریم ، چوب ها را می بریم ، سنگ و
ذغال جمع می کنیم ، کلبه ای بزرگ می سازیم تا خانه مان شود
در 1975 جشنواره تاتر ملت ها که در ورشو به روی همگان کارگاه گشوده شد ، 4000 تا 5000 هزار نفر شرکت کردند
بروک :
خود را وقف بازی کردن ، بازی را به غایتی در خود بدل نمی
کند ، بر عکس ، برای گروتفسکی ،بازی کردن یک وسیله است ، چطور بگویم ؟
برای او تئاتر یک گریزگاه یا یک سر پناه نیست ، شیوه ای برای زیستن است .
شاید این جمله رنگ و بویی مذهبی داشته باشد ، اما این تمام چیزی است که می
توان درباره او گفت بی هیچ بیش و کم
گروتفسکی :
از
دید ما تکنیک شخصی بازیگر ، هسته تئاتر را تشکیل می دهد ، برای ما آموزش
بازیگر به این معنا نیست که چیزی به او بیاموزیم . ما سعی می کنیم بر
مقاومت های ارگانیک او در برابر این فرایند فائق آییم ، از نظر زمانی میان
انگیزش درونی و واکنش بیرونی فاصله
ای نیست . یعنی انگیزش و واکنس باید بر یکدیگر منطبق شوند . انگیزش و کنش
رقیب یکدیگرند . یعنی بدن می سوزد و از میانه بر می خیزد و تماشاگر تنها
رشته ای از این انگیزش های مرئی شده را می بیند ، اگر بخواهیم به زبان
تکنیک های شکلی صحبت کنیم ، باید بگوییم که ما با ازدیاد یا تلنبار کردن
نشانه ها ( مثل تمرین های شکلی تئاتر شرق ) کارمان را پیش نمی بریم . ما
بیشتر حذف می کنیم ، یعنی عناصر رفتار روزمره را کنار می گذاریم
تئاتر آزمایشگاهی
لازمه
کلمه پژوهش این است که ما بیشتر مثل یک مجسمه ساز قرون وسطایی – که در تکه
چوبش به دنبال باز آفرینی یک شکل از پیش موجود است – به کارمان بپردازیم ،
کار ما مثل کفاشی می ماند که در کفش به دنبال جای کوبیدن یک میخ می گردد .
خود
تئاتری ها هم عموما برداشت روشنی از تئاتر ندارند ، برای یک شخص بازیگر
متوسط ، تئاتر قبل از هر چیز یعنی خودش و ارگانیسم شخصی اش .
چنین بازیگر از خود راضی و بی شرمی به خود اجازه انجام کارهای مبتذل و پیش پاافتاده را می دهد که احتیاج به دانش خاصی هم ندارد ،مثل
راه رفتن ،سیگار کشیدن و دست در جیب فرو کردن و... این حرکات از دید خود
او هم معنایی ندارد ، اما به خودی خود کافی است . چون همان طور که گفتم
این جناب بازیگر خودِ تئاتر است و وای به روزی که این آقا از جذابیتی نزد تماشاگران هم برخوردار باشد .
تئاتر برای کارگردان چیست ؟
کارگردان ها کسانی هستند که پس از ناکامی در دیگر حوزه ها ی تئاتری به کارگردانی روی آورده اند .
- مثل:
- بازیگران مرد شکست خورده یا بازیگران زنی که روزگاری نقش اول را بازی می کردند و حالا سنی از آن ها گذشته است .
-منتقدی که فقط می توانسته درباره تئاتر بنویسد و مدت ها عقده تئاتر کار کردن داشته است .
-
استاد ادبیات بسیار حساسی که به اندازه کافی گرفتاری های آکادمیک دارد اما
خود را در کارگردانی هم صاحب صلاحیت می داند .البته او می داند درام چیست
،اما مگر تئاتر برای او جز اجرای یک متن معنای دیگری هم دارد؟
بدون تماشاگر چطور ؟
برای
این که نمایشی به وجود آید دست کم یک تماشاگر لازم است .پس می توان چنین
تعریفی از تئاتر به دست داد : آنچه بین تماشاگر و بازیگر می گذرد . بقیه
چیز ها اضافی است ، شاید لازم باشد ، اما به هر حال اضافی است .پس اتفاقی
نیست که تئاتر آزمایشگاهی ما در چند سال اخیر از تئاتری سرشار از منابع –
که همیشه از هنرهای تجسمی ، نور و موسیقی استفاده می کرد – به تئاتری
ریاضت کش بدل شده است . تئاتری که تنها با تماشاگر و بازیگر سرپاست.
بازیگران تمام عناصر دیداری را – منظورم عناصر تجسمی است – با بدنشان می
سازند و جلوه های آوایی و موسیقایی را با صدایشان ایجاد می کنند . این حرف
به این معنا نیست که ما از بالا به ادبیات نگاه می کنیم بلکه به این
معناست که ما جوهر تئاتر را در ادبیات جستجو نمی کنیم ، حتی اگر آثار بزرگ
ادبی بتوانند بی هیچ تردیدی در پیدایش این تئاتر موثر باشند . از زمانی که
تئاتر ما به ترکیبی از تماشاگر و بازیگر بدل شده است ، توقع ما از هر دو
طرف بالا رفته است . حتی اگر نتوانستیم تماشاگر را تربیت کنیم ، سرانجام –
نه به شکلی نظام مند – می توانیم بازیگر را تربیت کنیم .
کار با یک بازیگر مقدس :
اسطوره
ای وجود دارد که بر اساس آن ،یک بازیگر با کوله باری از تجربه می تواند
موجودیه اسلحه خانه خود را – یا آنچه ما آن را اسلحه خانه او می نامیم ،
یعنی مجموعه ای از حقه ها ، تر
فندها و کلک ها – جعل کند . او می تواند برای هر نقش چند تایی از این سلاح
ها را انتخاب کند تا جذابیت لازم برای جلب نظر تماشاگر را به دست یابد . این اسلحه خانه یا دکان تنها کلکسیونی است از کلیشه ها، و به این ترتیب او از مفهوم بازیگر فاحشه جدا نیست .
تفاوت
میان بازیگر فاحشه و بازیگر مقدس همان تفاوت بین کارکشتگی یک روسبی درباری
و فرآیند ماندگاری ست که از عشقی حقیقی زاده می شود .
بازیگری
که خود را افشا می کند و درونی ترین بخش وجود خود را – همان بخشی که از
چشم دیگران پنهان است- قربانی می کند ،باید بتواند با حرکت و صدا ،انگیزش
های معلق در مرز رؤیا ،واقعیت را ارئه دهد . خلاصه کنم، باید بتواند زبانِ
روان کاوانه ای از حرکت ها و صداها را پی ریزی کند که خاص خودش باشد.
هنر
بازیگر ، هنری بی حاصل است ، چرا که همراه با خودش می میرد و هیچ چیز نمی
تواند آن را زنده کند ، منتقدان هم حق مطلب را درباره اش ادا نمی کنند .
به این ترتیب تنها دلخوشی بازیگر ، واکنش های تماشاگران است . اما در
تئاتر بی چیز ،واکنش تماشاگر به معنای دسته های گل و کف زدن های بی پایان
نیست ، بلکه سکوت غریبی ست که در آن شیفتگی بسیار ، با کمی خشم و حتی
دلزدگی در هم آمیخته است .
مسئله تماشاگر
تماشاگر ما تماشاگری خاص است نه هر تماشاگری ،این مسئله را باید از همان ابتدا روشن کرد ،استاد دانشگاهی
که برای همیشه شکل گرفته و به قالب خشک و وحشتناک یک جسد درآمده است ،عاجز
از درک این روال است ،خاستگاه اجتماعی ،وضع مالی و حتی تحصیلات ،در تعیین
نخبگان تماشاگر نقشی ندارد ، کارگری که دبیرستان هم نرفته می تواند این فرآیند خلاق جستجوی خویش را زندگی کند .
در
حقیقت میان بازیگر و تماشاگر پیشاپیش باید چیز مشترکی وجود داشته باشد تا
تماشاگر در رویارویی با بازیگر با میل و رغبت دست به تحلیل خودش بزند ،
باید بگویم که پیدا کردن یک تماشاگر مقدس بسیار ساده تر است ، چون او به
تئاتر می آید تا برای لحظه ای کوتاه هم که شده با خودش تصفیه حساب کند و
این لحظه کوتاه با کار سخت و همیشگی روزانه فرق دارد.
اساس
تئاتر یک برخورد است ،کسی که خودش راافشا می کند با خود رابطه ای برقرار
کرده ، صادقانه و با انضباط و به شکلی دقیق و کامل با افکارش روبه رو می
شود نه تنها با افکار که با تمام وجودش – از غریزه ها و ناخود آگاه گرفته
تا شفاف ترین حالت ها ، اما تئاتر برخوردی میان آفرینندگان نیز هست ، میان
کارگردان و بازیگر ، میان بازیگر و متن .
کلمه نزد تئاتر
در
آغاز انجیل یوحنا چنین آمده است : در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و
کلمه خدا بود ، اما منظور گروتفسکی از تبدیل واژه به کلمه چیست ؟ همان طور
که می دانید واژه تنها نشانه ای ملفوظ یا مکتوب است برای فرق نهادن میان
چیزها ،یعنی واژه به ذات چیزها راهی ندارد ، تهی از حضور است و معنا را به
تعویق می اندازد ، کلمه برای گروتفسکی سر به سر حضور است و سرشار از معنا
. کلمه واژه ای ست برای همه انسانها با هر ملیت و زبان و فرهنگ و ناخود
آگاه جمعی و فردی و مذهب و ... این چنین است که یک تئاتر ناب یک مفهوم را
از رهگذر تصویری که شاید در ظاهر هیچ ارتباطی با آن مفهوم ندارد،به مخاطب
–و بیشتر به ناخودآگاه او منتقل کند.
تمرین
مناسب به بازیگر این امکان را می دهد که صداهای شگفت انگیزی بیرون دهد ،و
بنابراین از آن بهره برداری کند ،گویی که از نقاط مختلف بدنش بیرون می آید
، از پس سر ، از زیر جناق سینه ، از شکم و جز آن . گروتفسکی این نواحی را
پژواک گر می نامد .
صحنه هنر است ، یک تک چهره خوب را بر دارید ، بینی اش را ببرید و در سوارخ آن یک بینی واقعی
قرار دهید . این واقعی می شود اما تابلو را ضایع می کند ،دیوار چهارمی
وجود ندارد بلکه این خالق چهارم است که رخ می نمایاند ، چخوف پس از تعدادی
تجربه های مطلوب شکایت از آن دارد که استانیسلاوسکی اثر او را از طریق
کارگردانی بی ماهیت می سازد . در نتیجه مبنا را بر این پیش فرض می گذارد
که نویسنده برترین مقام است. چخوف در نامه ای اعتراض می کند که چیزی که می
توانم بگویم این است که استانیسلاوسکی نمایشنامه مرغ دریایی مرا کشته است .
نقطه
آهای
بازیگر به خدا که تو میراث دار شکوه بزرگی هستی که گاهی ، جایی ، گوشه ای
یا کناری می شود تئاتر صدایش کرد ،و بدان زائرانی وجود خواهند داشت برای
زیارت تو ، زیر نورهای نقطه ای صحنه هایی که دور تا دورش را سیاهی فرا
گرفته از برای این که تو را بهتر ببینیم و این برای آزمایشی ست که
هنگام عرضه خود به دیگران روی خود انجام می دهیم . در صف طولانی مادران
ماتم زده که نگرانند فرزندانشان در این جعبه سیاه چه می کنند .
با
شروع هر ناب تئاتر نسخه ای شاعرانه از شیوه ارئه نقش ارائه خواهد شد ، که
بعضی جایی از این دنیا برایش قانون و قاعده و تئوری تعریف می کنند و ما
مثل بُز به خوردنشان می پردازیم و که به عنوان مثال روش ایستادن در صحنه را
از یاد نبریم. یا هنگام مبارزه اطلاعاتی با یک استاد دانشگاه و ابرمردی از
تئاتر به سؤالش درباره اگرِ طلایی استاد استانیس هوا را در دهانمان می
چرخانیم و جوابی بیهوده بلغور کنیم ،گویی در این زمانه که شب ها از ریخت و
پاشش خوابمان نمی برد ،بیشترین کاری که از امثال ما تئاتری ها بر می آید
دادن پاسخ های شخصی به پرسش هایی است که ابرتئاتری ها برایمان پیش می کشند
.همان هایی که تئاتر شهرستان و تئاتر پایتخت می کنند و
خودمانیم که اینها همه اداست است و بس ، والله بالله که عهد جدید تئاتر
است و این مشکلات صد و پنجاه شصت سال قبل حل شده است که تنها تئاتر وجود
دارد نه کمتر از این و نه بیشتر از آن ، چند روز پیش مغزم پریده بود سراغ
چیزهای مختلف ، یک دفعه بر آن شدم تا نمایشنامه یا هر جور نامه دیگری که
ابرمرد ها اجازه بفرمایند بنگارم در وصف اردوگاه های مرگ و آدم سوزی آلمان
نازی در لهستان و صف دور و درازه آدم هایی که در
کوره ریخته می شوند و شباهت و توضیح این کوره ها ،و شباهتشان استعاریشان
با برگزاری جشنواره های وطنی و جدال گروه ها با از همه رنگی جشنواره ها ،
و نرسد آن روزی که بازیگر دیگر قادر به بر آوردن فریادی واقعی نیست.
دلیل نوشتن این چند صفحه هم
دلیلی جز این نداشت ، گروتفسکی آدمی بود که به سمت بنیان تئاتر رفت و تازه
ها را تجربه کرد ، سخن گفتن از پژوهش های گروتفسکی در محدوده شیوه های به
کار گرفته و جدا کردن دگرگونی که در فضای تئاتری ایجاد می کند از محتوای
نظری و عقیدتی آن ، ممکن است نگرشی فروکاهنده در مورد یکی از نومایه ترین
و موفق ترین تلاش هایی به دست دهد که در تئاتر معاصر صورت گرفته است . در
هر حال او اجرای نمایش را کاملا از قید و بند هایی که ساختمان ایتالیایی و
یونانی بر آن تحمیل می کرد رها ساخت ، او به فضایی عریان نیاز دارد و از
هرگونه وسایل فنی که بازیگر صاحب اختیار آن نیست دوری کرد ، در واقع آرتو
و برشت هم طالب همین رهایی بودند اما آنقدر جواهر آلات و آرایش روی صورت
تئاتر از قرن ها مانده بود که عمرشان به پایان رسید و صورت تئاتر هنوز کاملا پاک نشده بود.
چشم
گیرترین نو آوری تئاتر گروتفسکی بی شک در مجدد عملکرد و هنر بازیگر است،
بازیگر دیگر فرد توهم آفرین یا مقلد صحنه سنتی نیست . او دیگر در پشت شخص
نمایشی محو نمی شود و از فوت و فنی که تغییری مکانیکی را ممکن می سازد یا
تسهیل می کند ، از قبیل کلاه گیس و گریم و جز آن دست کشیده است . بازیگر
شخص نمایشی خود می شود و اجرای نمایش دیگر شبیه سازی واقع گرایانه یا تصنع
یک کنش نیست بلکه یک عمل است که بازیگر انجام می دهد و بخش اساسی آن را از
اعماق وجود خود بر می گیرد و این عمل همانا پرد برداری است ، اگر بازیگر
باید جن زده ای را باز بنمایاند ، نباید این حس را به وجود آورد که خود جن
زده است ، اگر نه تماشاگران چگونه کشف خواهند کرد که چه چیزی موجب جن زدگی
او شده است .
همچنانکه
در یکی از اجراها بعد از اینکه بازیگران از کف صحنه بیرون آمدند و خود را
به دیدارکنندگان می نمایاندند ،وبعد از اینکه درام به پایان رسید . حدود
نیم ساعت روی صندلی ها بنشینند و باور نکنند که چیزی پایان رسیده است ، و
تو باید صحنه را ترک کنی و تماشاگر را به دیدار صحنه خالی و خاطره تجربه
بصری بنشانی ، تا وقتی که کارگردان بیاید و اعلام کند که تماشاگران عزیز تئاتر تمام شده است .
منابع :
تئاتر تجربی ،جیمز روزاونز-مصطفی اسلامیه –سروش – 1374
به سوی تئاتر بی چیز – یرژی گروتفسکی – کیاسا ناظران – نشرقطره
تئاتر و کارگردانی –ژان ژاک روبین _ مهشید نونهالی –نشرقطره
فصلنامه تخصصی تئاتر و هنرهای نمایشی – دوره جدید – پاییز و زمستان 1384
احسان شادمانی
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهی به رذاه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و توپ یش ایدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو
............
شکوفه زار شود باغ از چمیدن تو
که گل ز شاخه براید به شوق دیدن تو
تر از نسیم بهار دانی چیست ؟
میان باغ و چمن حالت چمیدن تو
گل از درخت بچین با لب شکوفه نشان
که غنچه باز شود در هوای چیدن تو
به برگ گل چو نسیمی وزد به یاد اید
نگین گونه به هنگام لب گزیدن تو
امید کام به من داد لحظه ی دیدار
نگاه کردن و خندیدن و رمیدن تو
به وقت بوسه به رخسار او بریز ای اشک
که باغ عشق شود خرم از چکیدن تو
بیا کز آمدنت جان تازه می یابم
چو تشنه باشد و دریا به من رسیدن تو
به ماهتاب شب زلف خود به شانه بریز
که صد ستاره براید برای دیدن تو
به بوسه سرشک مرا ز رخ برچین
که صبح رشک برد بر ستاره چیدن تو
به یک نگاه شبم را ستاره باران کن
که ماه روشنی آموزد از دمیدن تو
به آشیانه ی گرم من آمدی خوش باد
ولی بگو چه کنم با غم پریدن تو
........
درود برتو
من به یک بیماری سخت درمان دچارم
که هر روز مغز استخوانم را می فشارد
و هر از چند گاهی از شدت درد، شب تا پگاه،
می گریم.
من دچار <دوستی زیاده> شده ام.
به هرکس و هر چیز به چشم دوستی می نگرم
و افسوس که یاری نیست که سوی دیگر این دوستی را ،
شایسته پاس دارد.
من که نبودم تو هم نبودی.
درود برتو
من به یک بیماری سخت درمان دچارم
که هر روز مغز استخوانم را می فشارد
و هر از چند گاهی از شدت درد، شب تا پگاه،
می گریم.
من دچار <دوستی زیاده> شده ام.
به هرکس و هر چیز به چشم دوستی می نگرم
و افسوس که یاری نیست که سوی دیگر این دوستی را ،
شایسته پاس دارد.
من که نبودم تو هم نبودی.
چرا؟
به زودی با سری خوش باز می گردم.چرا؟
به زودی با سری خوش باز می گردم.
شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهی به رذاه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و توپ یش ایدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید
نامه ای که مسیرش قدری طولانی شد
...
پس از سکوتی عمیق و طولانی ، دریافت ناگهانی نامه ای از شما ، مرا پاک گیج
و آشفته کرد. روی عنوان مربوط به بخش فرستنده نام و نام خانوادگی تان دیده
می شد و در زیر آن آدرس تان :
" مشهد- ابتدای ابو( ناخوانا )- پلاک 6 "
نامه دوم هم کمابیش به همین شکل بود :
" مشهد- انتهای ابومسلم- ( ناخوانا) عدالت- پلاک 76 "
و نامه سوم بدین شکل پست شده بود :
" مشهد- ( ناخوانا ) ابومسلم- ( ناخوانا) مبل- پلاک 176 "
البته من منظور شما را از دو واژه " عدالت" و " مبل" نفهمیدم، ولی بی تردید بخشی از آدرس شما را همان دو کلمه تشکیل می دادند.
...................
اگر
راستش را بخواهید ، چیزی که در آن لحظه مرا کمی نگران کرد وجود احتمالی
خانه ای در ابتدا یا انتهای یک خیابان نبود. قید مبل و عدالت را هم همان
لحظه زده بودم. به هرحال ، شما که در بشکه منزل نمی کنید . در واقع چیزی که مایه عذابم شده بود، ساختار بیرونی متن بود . عنوان روی پاکت به طرز کاملا ناشیانه ای تایپ
شده بود. با نوعی ماشین تحریر قدیمی و کهنه مانند المپیوس ...جا به جای
پاکت پر از لکه گیری بود...تکرارحروف ...وارونگی آنها ... پررنگی یا
کمرنگی مفرط کلمات و...از ویژگی های عجیب و غریب عنوان پاکت نامه بود.
پاکت را که باز کردم ، چیز خاصی در آن نیافتم جز یک قطعه کاغذ موسیقی که با دست خط خرچنگ قورباغه ای نت نویسی شده بود. زیر آن حتی از امضا هم خبری نبود .
به هر حال تلاش من در فهم برگه امکان
پذیر نشد و تنها چیزی که توانستم از قطعه موسیقی اهدایی شما درک کنم این
بود که نخست بر روی حامل های مضاعف نوشته شده بود . دوم این که قطعه در
سل- مینور بود.
برگه را نزد دوستی – موسیقی دان- بردم که لااقل یک سالی می شد ندیده بودمش.
-...اسمش چی بود ؟
یادم نیست. اگر بخواهم او را سریع و موجز و مختصر تجسم کنم باید اعتراف کنم که
نمی
توانم. با این همه او قد متوسطی داشت. موهایی خرمایی رنگ ، بلند و آشفته
که به هنگام تفکر گهگاه دست در لابلای آن می برد و آشفته ترش می کرد. چهره
ای کودکانه و لهجه ای مشهدی...او در ابتدا ، ترس و نگرانی مرا بی مورد
خواند اما در انتها زمانی که برگه را به او دادم ، به فکر فرو رفت. گاهی مرا می نگریست . گویی با نگاهش می گفت که چگونه این تکه کاغذ پربها به دست تو افتاده است.
من خسته از ( ناخوانا) روی مبلی دراز شدم. سزار- گربه پیر و خپلش -
دلخور از اینکه غریبه ای پررو جای گرم و نرمش را اشغال کرده غرغرکنان با
جهشی نرم و کوتاه به زمین پرید و آرام و با وقار در حالی که تن خود را به
لبه در ورودی می مالید ، خمیازه کشان بیرون رفت.
این گربه ، در واقع سوقات اجباری من از سفر به شیراز بود . چند سال پیش از این ، قبل از آنکه مجبور به ترک شیراز شوم در شاه نشین مسافرخانه
ارزان قیمتی زندگی می کردم. عمارت مسافرخانه آنقدرها هم کهنه نبود و گمان
من بر این است که بیش از هفتاد سال از سن آن نمی گذشت. دیوارهایی که از
فرط رطوبت شکم داده بودند. راه پله هایی سنگی که بوی نا به خود گرفته بودند و...
تا
یادم نرفته بگویم که این مسافرخانه یک حیاط پشتی بزرگ هم داشت. که از آن
بالا یعنی شاه نشین می توانستی براحتی حیاط و ساختمان متروکه روبروی آن را
ببینی. شیشه های شکسته و اطاق هایی خالی و فرو رفته در سیاهی ...از آن
جاهایی که به آدم حس ناخوشایندی دست می دهد. همان جا بود که با یک دختر
بوشهری آشنا شدم . ظاهرش آدم را آزار نمی داد. آرام بود و بی شیله پیله
...درست زمانی که خورشید می رفت تا اندکی از حرارت تابستانی خود بر سر
مردم بینوای شیراز بکاهد او نیز به اطاقم می آمد. با هم می نشستیم و تا
دیر وقت به لکه های خشک و داغ روی شیروانی های ساختمان های مجاور مسافرخانه چشم می دوختیم... چیزی نداشتیم که بگوییم... او آدم عجیبی نبود. به نظر نمی رسید که لال یا کر باشد. فقط حرف نمی زد.
تصدیق می کنم ، وقتی می رفت نفس راحتی می کشیدم. آخر آدمی هستم به شدت اجتماعی و حراف و تاحدی هم زیاده گو...اساسا آن مسافرخانه را هم به همین دلیل انتخاب کرده بودم تا مصاحبان احتمالی ام فقط گنجشکان روی سقف بام ها نباشند...
اما به هرحال وجود دخترک ، خود موهبتی بود . مردم می گویند که این روزها
به هیچ چیز نمی توان اعتماد کرد. ولی به نظر من مکان و زمان هم مهم است.
داشتم
می گفتم ...تقریبا همان موقع ها بود که سرو کله سزار پیدا می شد که در
حقیقت سلطان بام ها به شمار می آمد. سزار در ابتدا نامی نداشت و ما فقط او
را گربه صدا می زدیم. کمی مانده به غروب ، هنگامی که خورشید می رفت تا جل
و پلاس خود را جمع کند و برود ، دخترک هم حب جیم را می خورد.
اما سزار می ماند و شب هنگام زمانی
که می رفتم و در نهایت کسالت و خستگی ناشی از بیکاری خود را روی تخت می
انداختم و پتویم را بر سر می کشیدم او هم می آمد و خود را به ضرب و زور
کنار من جا می داد . نمی دانم چه حقه ای درکارش بود که تا ده نشمرده خوابش
می برد.
کم
کم به حضورش عادت کردم. اما دلم نمی آمد تا اسمی برایش بگذارم . دوست
داشتم همچنان او را گربه صدا کنم . اسم سزار را در واقع دوست موسیقی دانم
روی او گذاشت. همان آدم عجیب غریبی که به هنگام بلعیدن عصرانه اش یک بند راه می رفت و برگه ها را با دقت و وسواس خاصی ورق می زد. ظاهرا قطعه را نت خوانی می کرد. اما سرانجام زمانی که نور پشت پنجره به سرخی زد ، رفت و لخت و عور پشت پیانو نشست وبه سختی تلاش کرد
تا قطعه را بنوازد. صدایی که شنیده می شد چیزی شبیه خورد شدن هیزم های خشک
و پیر و فرسوده بود زیر تبر هیزم شکن... موسیقیی سراسر آشفته و بی ربط ...
کیارنگ در حالی که به شدت عرق می ریخت انگشتانش را بر شستی های پیانو حرکت
می داد. انگشتانی که یک بار تامرز شکسته شدن پیش رفته بودند. دست آخر با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد : اینکه صدا نمی ده !... صاب مرده !
نمی دانم منظورش پیانوی درب و داغانش بود یا قطعه موسیقی که به دستش دادم. از پشت میز کارش بلند شد و پیپ به دست به تراس خانه رفت. از روی تراس خانه اش میتوانستی رودخانه ای را ببینی که از توچال می آمد و از کنار امامزاده با پیچ وتاب اندکی از
نظر دور می شد ...آن موقع ها... یعنی قبل ازآن سیلی که در همین رودخانه
جاری شد و جان خیلی ها را گرفت ، جریان آب آنقدرها تند نبود. آن روزها با
برادرش به باغی می رفتیم که همه سال غرق در شکوفه های گیلاس بود.
- از برادرش چی می دونی ؟
با
او دوست بودم . نه آنقدر صمیمی که بتوانم به اسم کوچک صدایش کنم و نه
آنقدر رسمی که رابطه مان را خراب کند . اما به هرحال آخرین باری که با
کیارنگ تماس گرفتم ... یا در واقع این او بود که با من تماس گرفت...گفت که
تمام مدت را به فکر من و همان قطعه موسیقی کذایی بوده و تعریف کرد که چطور
برادرش - کیوان – چند سال پیش از این ، تلاش بیهوده ای را برای اجرای اثری
که درواقع همان قطعه آهنگی بود که بدست من رسیده بود آغاز کرده ولی همین
کار درنهایت منجر به مرگش شده بود. کیارنگ ، همچنین اضافه کرد که با علایی
نامی آشنا بوده و کیوان با او دوستی نزدیک و دوری داشته . دوستی پیدا و
پنهان و راز بزرگی را با او درمیان گذاشته....
- چه رازی ؟
شرح
راز سخت نیست. علایی به گونه ای غریب و کاملا دسترس ناپذیر به او فهمانده
بود که تنها نوازنده ای قادر به اجرای اثر است که بر اثر بلعیدن آب بیش از
حد به خفگی برسد. کیوان هم که به او اعتماد کامل داشت ، طفی سفری به شمال
با بلدی مازندرانی قرار می گذارد تا او را با قایقش به مردابی ببرد که در
فاصله چند صد متری از دریا قرار داشت و سنگی به پایش بسته او را در آبهای
تاریک وعمیق مرداب رها کند و درست زمانی که پیانیست احساس خفگی کرد طناب
متصل به خود را بکشد وبلد او را در یک لحظه از آب خارج کند.
- خب ؟
ظاهرا
یا قایقران باران زده توانایی اش را از دست داده و یا کیوان دچار خفگی زود
رس شده بود. زیرا هنگامی که قایقران ، طناب را بالا کشیده بود با جسد
موسیقی دان جوان روبرو شده و از ترسش دوباره او را درهمان مرداب رها کرده
و گریخته بود...
- این کاغذ چطور به دست علایی رسیده بود ؟
- نمی دونم .
- قبل از اون دست کی بود ؟
- از این هم خبر ندارم
-کیا که می دونه تو موسیقی بلد نیستی ... خب ، پس چرا این کاغذ رو برای تو پست کرده ؟
- چیزی می خوری ؟
- نمی خوای جواب بدی ؟
- چیزی می خوری ؟
- چرا نمی خوای جواب بدی ؟
- چیزی می خوری ؟
- نه ، ممنون !
به هر حال من قصد انجام کاری مشابه برادرش را نداشتم . آنهم فقط به یک دلیل.
- چی ؟
-چیزی می خوری ؟
- نه ممنون !
....................
کیارنگ
، برگشت و خیره مرا نگریست. گویی برای اولین بار است که مرا دیده است یا
قرنها است که مرا ندیده ... بارش باران هم بند آمده بود. گفت :
- ...همین جاست!
حوض
حیاط پشتی خانه اش بر خلاف ظاهرش بدجوری تاریک و عمیق می نمود. کیارنگ ،
تمام مقدمات کار را فراهم کرده بود. او طبق معمول برهنه بود . سنگ بزرگی
به پایش بسته بود و طنابی حدود 10 متر که به آن وصل بود.
نمی دانم چقدر منتظر ماندم. آخرین چیزی که دیدم نگاه کیارنگ بود که می گفت موفق میشود.
کمی اضطراب مرا فراگرفته بود اما آن را بروز ندادم. او بسیار باهوش بود و تغییر حالات را در چهره آدم ها زود حس می کرد.
یادم است روزگاری که با هم تحصیل می کردیم بعد از اینکه کلی حرف تحویلش دادم نگاهم کرد و بی مقدمه گفت : چرا چشمهایت اینقدر غمگین است ؟
به ساعتم نگاه کردم. خوابیده بود.
تف به این شانس.
.......................
باید
کاری می کردم. باید کاری می کردم. باید او را نجات می دادم. دو دستم را بی
اختیار روی شکمش گذاشتم و مرتبا فشار دادم . هر مرتبه آب چرک و سیاهی از
گلویش بیرون
می ریخت. دهانم را به دهانش چسباندم . بینی اش را با یک دست و با دست دیگر سرش را محکم در آغوش گرفتم وتا نفسم توان داشت نفسش دادم. بالاخره نفس عمیقی کشید و به هوش آمد.
او را بلند کردم و روی دوشم انداختم . بالا رفتن از پلکان سنگی که بوی نا می داد هر لحظه سخت و سخت تر می شد. روی تخت
انداختمش...پایه های تخت با صدایی خشک در هم شکست و تخت فرو نشست. سزار
وحشتزده از روی تخت به پایین جست زد . خودم را به حمام رساندم و هرچه حوله
به دستم رسید برداشتم . اما کافی نبود. لباس هایش را یک به یک از تنش
درآوردم. بیرون آوردن شلوارش مصیبتی بود. بعد بدنش را با حوله ها و پارچه
هایی که در دست داشتم خشک کردم. ...ملافه اش را مرتب کردم و رویش را
پوشاندم . گوشم را به سینه اش چسباندم. قلبش می زد. او به خواب فرو رفته
بود.
دیگر
داشتم از پا درمی آمدم. در کنارش دراز کشیدم و خیس از چرک و آب سقف را
نگریستم. به نظرم می رسید که اشباح آدمیان چون رنگ های زلال و شفافی درهم
فرو می رفتند و این تداخل هر لحظه روحم را به دوران می انداخت . چشمانم را
بستم اما ، استحاله رنگ ها همچنان ادامه داشتند...
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
*****
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .
به
گزارش خبرنگار مهر، شیر طلایی یک عمر فعالیت پرثمر سینمایی امسال در حالی
به برتن تعلق میگیرد که مدیران جشنواره فیلم ونیز سال گذشته این جایزه
افتخاری را به یکی دیگر از فیلمسازان بزرگ سینمای آمریکا و جهان یعنی
دیوید لینچ اهداء کرده بودند.
برتن دو سال پیش با انیمیشن "عروس
مرده" و سال 1994 با انیمیشن "کابوس پیش از کریسمس" در جشنواره معتبر فیلم
ونیز شرکت کرده بود. فیلمساز نابغه این روزها با بازیگر همیشگی آثارش جانی
دپ مشغول کار روی پروژه "سوئینی تاد" است که بر اساس موزیکالی موفق به
همین نام محصول برادوی ساخته میشود.
دپ و برتن پیش از این در
فیلمهایی چون "ادوارد دستقیچی"، "اد وود"، "اسلیپی هالو"، "عروس مرده" و
"چارلی و کارخانه شکلاتسازی" همکاری کردهاند. "سوئینی تاد" هم که بر
اساس نمایشنامه کریستوفر باند و فیلمنامه جان لوگان ساخته میشود،
موزیکالی تریلر و جنایی است و اواخر سال جاری میلادی در آمریکای شمالی
اکران میشود. هلنا بونهم کارتر، آلن ریکمن، ساشا بارون کوهن و کریستوفر
لی بازیگران این فیلم هستند.
مارکو مولر، مدیر هنری جشنواره فیلم
ونیز، از تیم برتن به عنوان فیلمسازی "نابغه" و "الهامبخش" یاد کرد. دفتر
جشنواره در بیانیهای به مناسبت اعلام خبر اعطاء شیر طلایی به برتن آورده
است: "او به خاطر توانایی فعالیت در هالیوود و در عین حال زیرکی در ساخت
آثاری خارج از پارادایم غالب هالیوود انتخاب شده است ... برتن میتواند
بدون قربانی کردن وحدت ساختاری و معنایی آثار خود، در تمام ژانرها فیلم
بسازد ... از وحشت گوتیک گرفته تا کمدیهای نامتعارف."
شصت و
چهارمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم ونیز از 29 اوت تا هشتم سپتامبر
2007 در ایتالیا برگزار میشود. ونیز بعد از کن ـ و همعرض برلین ـ دومین
رویداد معتبر سینمایی جهان است
*****
به گزارش خبرنگار مهر، ویژگی مهم "مردگان" را می توان
رویکرد مدرن اسکورسیزی به قصه ای ذاتاً کلاسیک محسوب کرد. قصه ای که متکی
است بر رابطه ای دوگانه: رابطه دو رقیب حرفه ای، کاستیگان (لئوناردو دی
کاپریو) و سالیوان (مت دیمن) که به گونه ای مسیری قرینه را طی می کنند و
دیگری تم مورد علاقه اسکورسیزی در رابطه پدر - پسری (جک نیکلسن - مت دیمن)
که در انتها به تقابلی تلخ منجر می شود. این تم و تقابلِ برخاسته از آن در
فیلمی مانند "دار و دسته نیویورکی" هم محور قرار می گیرد، ولی جلوه جدیدی
که در "مردگان" آن را متفاوت کرده برخاسته از عاملی است که این رابطه را
به تقابل می کشاند.
بحث رویکرد مدرن به مضمونی کلاسیک از آنجا ناشی می
شود که با توجه به الگوی رابطه های چیده شده، روایت با تکیه بر مولفه های
آشنای ساختار کلاسیک آغاز می شود. ولی در ادامه این ساختار را می شکند و
به روش ضد آن برخورد می کند. فیلم با سکانس های معرفی سالیوان در کودکی و
چگونگی آشنایی او با فرانک کاستلو (نیکلسن) آغاز می شود که در جهت شخصیت
پردازی این دو کاراکتر اهمیت پیدا می کند و هنگامی که در زمان حال قصه را
دنبال می کند، شخصیت قرینه سالیوان یعنی کاستیگان هم وارد ماجرا می شود و
به نوعی سالیوان در تقابل با دو قطب قرار می گیرد.
این قرینه پردازی به
گونه ای پیش می رود که گذشته روشن و پرمسئله کاستیگان مقابل گذشته پرمسئله
اما پنهان سالیوان قرار می گیرد و با پذیرش سالیوان در پلیس ایالتی به
نوعی سیستم نظارتی پلیس هم مورد نقد قرار می گیرد. فیلم در بسیاری لحظات
که به درگیر کردن مخاطب و هیجان آفرینی متعارف نزدیک می شود، آشکارا از
این وجه فاصله می گیرد و همان روش معکوس را انتخاب می کند. به عنوان مثال
هنگامی که در جلسه پلیس ایالتی با نشان دادن تصاویری از خلافکاران، کاستلو
در مرکز توجه برای دستگیری قرار می گیرد، مخاطب با توجه به رابطه چیده شده
میان او و سالیوان، انتظار کنشی زیرپوستی از او دارد تا به نوعی موقعیت
پیچیده او برجسته شود، ولی این اتفاق نمی افتد.
انسان در چهار مورد امکان انتخاب ندارد :
۱- زمان تولدش
۲- مکان تولدش
۳- مرد و زنی که خود را پدر و مادر او می دانند .
۴- ژن ( میراث بیولوژیکالی که هیچ انسانی از آن قادر به رهایی نیست )
می بینید که در مقابل این دردناک ترین عدم انتخاب ها ...اسم آدم - نه
اینکه بگویم مهم نیست- آن اهمیت چهار گانه را ندارد. با تمام این وجود با
شما هم دردم زیرا اسم حقیقی من نیز کوروش نیست.
با احترام
کوروش !
من ، مستم.
من، مستم و میخانه پرستم.
راهم منمایید،
پایم بگشایید!
وین جام جگر سوز مگیرید ز دستم!
می، لاله و باغم
می، شمع و چراغم.
می، همدم من،
همنفسم، عطر دماغم.
خوشرنگ،
خوش آهنگ
لغزیده به جامم.
از تلخی طعم وی، اندیشه مدارید،
گواراست به کامم.
در ساحل این آتش.
من غرق گناهم
همراه شما نیستم، ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم.
فریاد رسا!
در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بدخو، به امان دار
هم ساغر پر می
هم تاک کهنسال.
کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با محتسب شهر بگویید که: هشدار!
هشدار!
که من مست می هر شبه هستم.
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
شعر ارسالی توسط : از اسمم خوشم نمی آید.
از شعرت بی نهایت خوشحال و ممنونم و منتظرم تا دیگر نوشته هایت را
بخوانم. من نه شاعرم و نه با شعر میانه ای داشته ام . اما هرگز لذت خواندن
یا شنیدن یک شعر خوب را ازدست نداده ام.
کوروش معیری
حاشیه : چرا از اسمت خوشت نمی آید ؟
من از خدا خواستم،
نغمه های عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نکنی و
ببینی که سایه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداری تنهایی.
ولی اکنون تو رفته ای ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من این
است که من شاهد رفتن تو هستم
*****
من هم خواهم رفت.
نغمه های عشق را اما
و
لبخندت را
هرگز فراموش نخواهم کرد.
اما این تنهایی چیست که آدمیان همواره خود را با نغمه ها و نگاه ها و لبخند های بازمانده از
دوستی های انسانی که دوستش داشته است تسلی می بخشند ؟
...من به سهم خود این تنهایی را دوست دارم به شرط آنکه هر روز یکبار دوستی پیدا شود که با هم درباره آن گپ بزنیم.
در زیر پلک خیس جنگل
در سبزهای سبز جنگل
کوچک
چوپان تنهایی ست
که هر غروب در نی
فریاد جنگلی ها را
سرریز می کند
جنگل صدای گمشدگی ست
جنگل
صمیم وحدت ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل می دهد
در زیر پلک های خیس جنگل
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک
یک نام یا صداست
آواره ی غم نشین
هر عصر می نوازد
آهنگ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون پاک خود
تطهیر می کنند
شیطانک از زبان ماندلا می گوید :
« نور ماست ، و نه تاریکیمان ، که بیش از هر چیز دیگری دچار
وحشتمان می سازد ... برای آنکه مانع احساس عدم امنیت دیگران در اطرافمان
باشیم ، خود را از انظار دور می سازیم . اما این کار ما را به جایی نمی
رساند . ما متولد شده ایم که شکوه و عظمت خداوند را به نمایش در آوریم .
چیزی که در درون ماست . نه در درون برخی از ما ، بلکه در درون تک تک ما .
و زمانی که به این نور درونمان اجازه تابیدن می دهیم ، ناآگاهانه به
دیگران نیز اجازه چنین کاری را می دهیم .
پاسخ : از مطلبی که فرستاده ای بسیار خوشحال و ممنونم . جملات غریبی هستند و در عین حال قابل تامل.
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جزبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
سهراب سپهری
شعر ارسالی از دو صفر هفت
+
نوشته شده در شنبه یازدهم فروردین 1386ساعت 19:23 توسط کورش معیری
|
آرشیو نظرات
هشتادمین
دوره مراسم اهداء جوایز اسکار به برترینهای صنعت فیلم و سینمای جهان روز
24 فوریه 2008 (پنجم فروردین 1386 ) در کداک تیهتر هالیوود برگزار
میشود.
به گزارش خبرنگار مهر، شمارش معکوس برای برگزاری هشتادمین
دوره مراسم اهداء جوایز آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا در فاصله
کمتر از یک ماه پس از برگزاری مراسم دوره هفتاد و نهم آغاز شد و سید گنیس
رئیس آکادمی تاریخ برگزاری اسکار 2008 و آغاز و پایان رایگیری از اعضا را
اعلام کرد.
به این ترتیب مراسم یک بار دیگر در کداک تیهتر برگزار
و اسامی نامزدها 22 ژانویه 2008 (سهشنبه دوم بهمن 1386) اعلام میشود. پس
از اعلام فهرست نامزدها حدود 5800 عضو آکادمی اسکار از 30 ژانویه تا 19
فوریه (چهارشنبه 10 تا سهشنبه 30 بهمنماه) فرصت دارند در هر رشته
برندگان مجسمه طلایی را با آراء خود مشخص کنند.
مراسم اهداء جایزه
اسکار به برترینهای دنیای فیلم و سینما از سال 1929 هر سال برگزار
میشود. در دوره هفتاد و نهم که اسفندماه گذشته برگزار شد، مارتین
اسکورسیزی با "مردگان" خود توانست دو اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردان
را ببرد. فورست ویتکر برای "آخرین پادشاه اسکاتلند" و هلن میرن برای
"ملکه" هم بهترین بازیگران مرد و زن لقب گرفتند.
+
نوشته شده در شنبه یازدهم فروردین 1386ساعت 19:21 توسط کورش معیری
|
آرشیو نظرات
آنها که دم از حمایت می زدند
یک به یک رفتند
آنانکه خود را دوست می دانستند
یا لال شدند یا مردند
ما هم اگر که داد می زنیم
به آخر خط رسیده ایم
فردا که از راه برسد
به پای دار رسیده ایم
بخروشید و بلند شوید و فریاد زنید
عدل و توحید را داد زنید
کلاغ را در قفس بیندازید
کبوتر را ندای پرواز دهید
اخلاص و یکتایی را فریاد زنید
ما هم اگر داد می زنیم
به آخر خط رسیده ایم
فردا که از راه برسد
به پای دار رسیده ایم
+
نوشته شده در شنبه یازدهم فروردین 1386ساعت 1:7 توسط کورش معیری
|
آرشیو نظرات
بسترم
صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دیگری ...
خزانها بود و طوفانهای حسرت در دل و جانم تو ناگاه آفریدی صد بهاران در زمستانم نگاه آرزومند از تماشا بر نمیگیرد چه میبیند در آن چاک گریبان چشم حیرانم؟ تو رمز و راز هستی از کتاب درس میجویی من آیات جمال از مصحف روی تو میخوانم رهایی یافت خواهم گویی از شبهای نومیدی که از نور صبح میپاشد نگاهت بر دل و جانم تپشهای دلم را ماند آهنگِ خرامِ تو کجا آموختی این شیوة رفتن نمیدانم |
|
در کنار مرگ ـ این تنها پرستاری که دارم ماندهام بیدار، نقش مرگ خود را مینگارم جادهای در پیش رو دارم که پایانی ندارد خستهام، اما هنوز آسیمه سر ره میسپارم هر کجا باشم تو را هستم که داری خانه در من مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم بالهای بستهام را، رفتن پیوستهام را دستهای خستهام را از تمنای تو دارم جستوجو کردم، ندیدم هیچ جا آیینهام را من کدامین اخترم کاین گونه بیرون از مدارم؟ کاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید تا بکارد شمع آتشناک اشکی بر مزارم من نمیدانم کدامین باد موعود مرا برد تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم |
|
رهاکن که در چنگ توفان بمیرم
به این حال وروز پریشان بمیرم
نه می خواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بمیرم
گلِ چیده ام....قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بمیرم
اگرایستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بمیرم
نه...بگذار دست تو باشد تمامش
بسوزان بسوزم،بمیران بمیرم
شب سوز پاییز؛سرمای آذر
ولم کرده ای زیرباران بمیرم؟
تناسب و ساختار درعکس : " پنجره آبی "
تناسب مفهومی ریاضی، پس عقلانی است. عقلانی به ریشه ای
ترین شکل کلمه یعنی (عقلانیت یونانی در سومین دوران تفکر یونانی : تفکر
کلاسیک )...تناسب نزد متفکران یونان در هنر های تجسمی بر رابطه ی میان
اجزا با یکدیگر و با کل اثرمعنا دارد. همه آثار هنری بر مبنای تناسبات
بصری بدست می آیند .به این دلیل است که تناسب یکی از اصول اولیه ی هنر است
که تلاش می کند تا رابطه ای هارمونیک میان اجزا یک اثر هنری پیدا کند. از
طرف دیگر عناصر بصری ظرفیت آن را دارند که یکدیگر را کامل و تعریف کنند .
این فرآیند به تنهایی عنصر تناسب را معرفی می کند. بدین اعتبار هیچ شکل
بزرگی نمی تواند معنا داشته باشد مگر اینکه شکلی که از نظر اندازه کوچکتر
از اولی است در کنارش قرار گیرد.
جالب این جاست که به محض اینکه همین تعریف مشخص شد تمام
نسبت با افزودن یک شکل دیگر تغییر می یابد. مقیاس را بدین ترتیب نه فقط از
طریق اندازه که از طریق ارتباط با محیط نیز می توان شناخت . (در مقاله
قبلی به این قضیه پرداخته ام .) اندازه مکمل تناسب است اما نقش تمام کننده
ندارد. آنچه مهم است عنصر بعدی است که در کنار آن قرار می گیرد یعنی هم
جواری حداقل دو عنصر تناسب را مطرح می کند. این روند نگاه به هنرهای بصری
در تکامل تاریخی خود به سینما نیز رسیده است.فیلمسازی که در مکاتب هنری
غرب پرورش یافته علی الاصول از این نکته آگاهی کامل دارد که در فرآیند
الحاق دو شات 1 و 2 شات 1 بر طبق نظریه یونانی هر چیزی می تواند باشد .
این شات 2 است که مفهوم آن را در تناسب با خود کامل می کند. به همین دلیل
در سنت فیلمسازی آمریکایی این جمله بسیار مکرر به گوش می رسد :
shot by shot
که در واقع حضور هر شاتی را منوط به وجود
قبل خود می کند و به همین ترتیب الی آخر . البته این طرز تفکر برای نخستین
بار توسط آیزنشتین طرح و سپس تعریف و تثبیت گشت و آمریکا میراث خوار سنت
او در نوعی از تدوین است که از آن به مونتاژدر حوزه آزاد تعبیر می شود.
دومین مسئله ای که باید به آن توجه شود
این است که انسان برای بهتر درک کردن جهان پیرامون خود و به کار گرفتن
راحت تر آن هر چیز را ارگونومی می کند . در هنر های بصری نیز انسان در
تناسبات و
اندازه گیری خود را محور سنجش قرار می
دهد. متفکران یونان به درستی متوجه این نکته شده بودند که آدمی تمایل
شدیدی به خود دارد و هر چیز را مانند خود می آفریند به همین دلیل تقسیمات
بدن انسان رادر خلق فضای تجسمی مبنایی برای ادراک زیبایی نزد انسان فرض
کردند. آنها از ضابطه تقسیمات طلایی اصلی و فرعی که مبنای آن تقسیمات
اندام انسانی است سود جستند که ذهن هنرمند تا کنون پایانی بر
شکل های مختلفی که از این تقسیمات می
توان بدست آورد متصور نشده است. . دقت کنید که وقتی یک پاره خط را به دو
قسمت مساوی تقسیم می کنیم تعادلی به شدت قوی به آن می بخشیم. چشم نمی
تواند کوچکترین تمییزی بین کوتاهی یا بلندی یکی از دیگری بدهد و بدین
ترتیب شکل خیلی زود دینامیک خود را از دست میدهد و ارتباط آنها از یکدیگر
از دست می رود. این روند را با تقسیمات سه گانه و بیشتر می توان کمتر کرد
اما باز هم وحدت میان اجزا و کل پاره خط از بین خواهد رفت. درحالی که
تقسیم همان پاره خط بر مبنای نسبت های طلایی نه تنها تناسب بصری زیبایی
ایجاد می کند بلکه نسبتی عقلانی میان اجزا و کل پاره خط ایجاد خواهد کرد.
بر اساس تناسب طلایی یک پاره خط را می توان طوری به دو قسمت تقسیم کرد که
نسبت بخش کوچکتر به بخش بزرگتر مساوی نسبت بخش بزرگتر به کل پاره خط باشد.
با ردیابی تقسیمات خطوط در کادر
با عنوان پنجره آبی می توان نسبت های اصلی و فرعی طلایی را براحتی در
یافت. ضمن اینکه همانگونه که ملاحظه می شود ، مستطیل ها درون خود براحتی
حل می شوند و نگاه زمانی می تواند نسبت بین خطوط را دریابد که تنها به
حاشیه مستطیل ها خیره گردد و از دام سطح بگریزد.