برای ثمین
اینو برای کسی دارم مینویسم که یه روزی غریبه بود برام مثل تموم آدمای دیگه اما امروز شده تنها اشنای من، شده عشقم، شده هستیم ،شده دنیام درسته که ازش دورم اما وقتی حس میکنم دوسم داره انگار خدا عرششو به من داده وقتی باهاش آشنا شدم زخم خورده بود از دردش شکایت می کرد گله داشت از همه چیز و همه کس این دنیا، منم زخم خورده بودم اما زخم من به مانند زخم اون نبود اینقدر عمیق نبود اولین باری که دیدمش فقط یه بار تونستم به چشمای سیاهشو نگاه خسته اش نگاه کنم از همون روز بود که دیگه نتونستم شعله های عشقشو که تو وجودم زبانه می کشید خاموش کنم توی اون نگاه معصومش من چیزی رو دیدم که خیلی برام آشنا بود غم نگاش همون غمی بود که من سالها تو قلبم زندونیش کرده بودم اما با این حال لبخند می زد اما تلخیه پشت خنده هاشو میشد حس کرد درد داشت وحشتناک درد می کشید اما نمی خواست بذاره این درد التیام پیدا کنه. با غم نگاش صمیمی شدم همین باعث شد بشه همه ی وجودم
قبل از اینکه ببینمش قرار بود فقط دوست و برادرم باشه اما همون روز اول خودم از دادن این پیشنهاد پشیمون شدم بدجوری عاشقش شده بودم دیوانه وار دوسش داشتم برای شنیدن صداش لحظه شماری میکردم از هم دور بودیم نمی تونستیم هر روز و هر لحظه هر موقعی که دلمون میخواست کنار هم باشیم اما همین 2 بار در هفته برام یه دنیا ارزش داشت در هفته 3 روز کلاس داشتم که 2 روزشو به خاطر دیدن اون می پیچوندم اما اون همیشه نارضایتیشو اعلام می کرد و میگفت تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟نمی دونم چرا با این سوالش همش حس میکردم از من خسته شده فکر میکردم نمی خواد دوسم داشته باشه انگاری از من بیزار شده باشه اما با این حال عاشقش بودم دوسش داشتمو نمی تونستم رهاش کنم چند باری سعی کرد به بهانه های مختلف منو از خودش دور کنه اما من هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل دلبسته اش می شدم نمی تونستم دوریشو تحمل کنم نمی تونستم بزارم ترکم کنه تو هر شرایطی با التماس و خواهش میخواستم کنارم بمونه برای همیشه، قبول نمیکرد می گفت نمی خواد منو بدبخت کنه می گفت نمی خواد مانع من برای رسیدن به آرزوهام باشه ازم میخواست برم دنبال زندگیم دنبال آیندم دنبال سرنوشتم اما من که داشتم همین کارو میکردم اون تنها آرزوم بود زندگیه من بود آینده و شرنوشتم بود منم داشتم می رفتم دنبال اون، اون تنها دلیلم برای بودن توی این دنیای لعنتی بود همیشه معترضانه از اطرافیانم می پرسیدم آخه این دنیا چی داره که ما باید به خاطرش زندگی کنیم جز خواست خدا جوابی برای سوالم نداشتم تا اینکه خود خدا جوابشو وارد زندگیم کرد از همون لحظه ی اول دنیای سرد و بی روح منو دگرگون کرد من دختری بودم از جنس سنگ با روحیه ای کاملا خشن ار آدمای اطرافم متنفر بودم عشقو قبول نداشتم عشقو یه حس مدفون شده می دونستم که هرگز حتی غباری از روش برداشته نخواهد شد گوشه گیر و منزوی بودم نه کسی رو دوست داشتم نه به کسی این اجازه رو میدادم که علاقشو نسبت به من بیان کنه ظاهر زیبایی نداشتم برام زیاد هم مهم نبود چون فکر می کردم هر نعمتی یه مسئولیته و از اینکه زیبا نبودم زیاد هم بدم نمی اومد جواب هر دلسپردگی رو فقط با یه بیت شعر می گفتم که با تمام وجودم قبولش داشتم در مقابل اظهار عشق دیگران فقط یه نگاه سرد و بی روح نثارشون می کردمو میگفتم قصه ی سپردن دل یه حقیقته دروغه مث قصه ی دو چشمی که همیشه بی فروغه از همه چیزو همه کس گریزون بودم حتی از خودم اما با ورود اون به زندگیم همه چیز من عوض شد اون خیلی زود تونست با همون چشمای سیاهش نگاه غمگین و خسته اش قلب منو تسخیر کنه و من حتی کوچکترین مقاومتی هم نتونستم بکنم اون حالا دنیای من بود تمام زندگیم، هستیه من شده بود من چطوری می تونستم ازش دور شم؟چطور می تونستم ازش دل بکنم ؟من بدون اون هیچی نبودم نمی تونستم بدون اون دووم بیارم نمی تونستم حتی لحظه ای فکر دوریشو بکنم چه برسه به اینکه بخواد ترکم کنه یادمه یه روز بهم گفت قصه ی ما قصه ی لیلی و مجنونه که هیچوقت به هم نمی رسن با یه بغض که داشت خفم میکرد با چشمای لبریز از اشک در حالی که سعی داشتم مانع از این بشم که از پشت گوشی صدای بارونی شدن چشمامو بشنوه یه لبخند زورکی زدمو گفتم میخوام قصه ی ما قصه ی زال و رودابه باشه آخه این تنها قصه ی عشقی بود که آخر قصه به وصال عاشق و معشوق منتهی بود اما تو جوابم یه خنده ی تلخ سر داد و گفت اما رستمی دیگه وجود نخواهد داشت با لحنی تند بهش گفتم که اصلا شوخی نمیکنم حس کردم بغضش گرفته حسم درست بود اما اون فقط سکوت کرد
جنون عشقم روز به روز شدیدتر می شد دوسش داشتم خیلی زیاد اما اون نمی خواست بذاره عشقم شعله بکشه تمام شبامو با گریه و تمام روزامو با بغض و دلواپسی می گذروندم به شدت نگرانش بودم اما اون از من دور بود و من در غل و زنجیر اسیر، فکر کنم خودشم اینو خوب می دونست واسه همین بود که همیشه دیوونه ی زنجیری صدام میکرد درد میکشیدم شکنجه میشدم تمام وجودم شده بود حسرت اما نمی دونست چرا ،من نمی تونستم در آغوشش بگیرم نمی تونستم بوسه بارانش کنم نمی تونستم قطره قطره های اشکمو روی شونه های اون فرود بیارم نمی تونستم گرمیه دستاشو تو دستام حس کنم حتی نمی تونستم نگاهشو داشته باشم تمام وجودم پر بود از درد و رنج جدایی داشتم می دیدیم که داره سعی میکنه خودشو از من دور کنه می گفت به خاطر بیماریش نمی خواد نه اینکه نخواد نه نمی تونه که بمونه اما من عاشقش بودم برای یه لحظه دیدنش داشتم پرپر می زدم ولی از شانس بد من موقعیتم تو خانواده به خاطر حضور یه خواستگار سه نقطه حسابی به هم ریخته بود و دیگه اون آزادیه قبلی رو نداشتم چقدر دلم میخواست خفه اش کنم اون با کارای احمقانه اش داشت عشقمو ازم می گرفت نمی خواستم تنها کسمو به هیچ وجهی از دست بدم وقتی یه روز بهم گفت فراموشش کنم تمام دنیا جلوی چشام تیره و تار شد انگاری روحم از تنم جدا شد از زندگی بریدم تصمیم برای رفتن جدی شد همه چیو آماده کرده بودم برای رفتن آماده ی آماده بودم یه ترانه که خودش برام خونده بود رو گذاشتم تیغو گرفتم تو دستم اما نتونستم تحمل کنم که لحظه ی آخر کنارم نیست گوشیو برداشتم و شماره ی اونو با هزار افسوس و حسرت گرفتم می خواستم لحظه ی آخر حد اقل صداشو داشته باشم سرم فریاد می کشید نمی خواست حرفامو بشنوه اما با همه ی اینا بازم برام صداش برام شیرین و دلنشین بود همینطور که من التماس میکردم حرفامو بشنوه یه دفعه نمی دونم چی گفت که دلم بدجوری شکست و راز دلمو بهش گفتم چیزی که حتی خانواده ی خودم هم ازش خبر نداشتن نمیدونم وقتی بهش گفتم برای دیدن فقط چند ماه بیشتر فرصت ندارم چه حالی شد اما اینو یادمه که صداش لرزون شد نمی دونم شایدم چشماش بارونی شد گاهی وقتا فکر می کردم همون قدر که من عاشقشم اونم عاشقمه اما گاهی وقتا فکر میکردم هر چقدر که من دوسش دارم اون از من نفرت داره حس میکردم به من اعتماد نداره واسه همینه که قصد داره منو از خودش دور کنه اما وقتی گفت که طاقت شنیدن این حرفو نداره وقتی که گفت نمی تونه باور کنه عشقش نابیناست حس کردم هنوزم عاشقمه دیگه داد نمی زد فریاد نمی کشید عصبی نبود ولی هنوز لرزش صداشو میشنیدم اما بازم فکر میکردم که این بار دلش به حالم سوخته که داره این حرفا رو میزنه هزار بار خودمو لعل و نفرین کردم که چرا بهش گفتم به چه حقی این اجازه رو دادم که خاطر معشوقمو برنجونم از خودم بدم اومد چرا همیشه چیزی رو که نباید بگم میگمو اونی که باید بگم نمیگم دیگه میخواستم کارو یه سره کنم که
که گفت قول میده تا آخرش با من میمونه پیش خودم فکر کردم که از روی ترحمه نمی دونم شاید، اما نه اون عاشقم بود اینو مطمئن بودم ولی آخه گاهی وقتا حرفایی میزد که میدونست منو میرنجونه مطمئن بود که ناراحت میشم اما باز اون حرفارو تکرار میکرد هیچ چیز به اندازه ی بی اعتمادی منو نمی رنجوند انتظار هر حرفی رو از هر کسی داشتم الا حس بی اعتمادی رو از معشوقم
زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند تهمت بدنامی چند
تنها چیزی که بعد از شنیدنه این حرفا تو ذهنم قدم میزد همین یه بیت شعر بود و اشکایی که از چشمام می بارید
مقصر خودم بودم اینو خوب می دونستم شاید رفتار و گفتار من باعث برداشت اشتباه دیگران میشد ولی به خدا خیلی سخته کسی که عاشقشی کسی که عاشقته چنین حرفی رو بهت بزنه ولی با این حال من عاشقش بودم واسه یه عاشق تکریم و احترام با ذلت و خواری فرقی نداره وقتی تو راه یاره همه چیز براش یه معنا داره عاشق فقط به رسیدن فکر میکنه فقط به عشقش همین و بس
اما هرگز نتونستم به خودم بقبولونم که من دارم نابینا میشم و اون حق داره که نخواد با من بمونه من هیچی نداشتم که اون بخواد واسه موندن دلشو خوش کنه نه پول نه ظاهر زیبا من دو اصل مهم برای خوشبختی رو نداشتم حالا هم که داشتم نابینا میشدم این چه انتظار احمقانه ای بود که از اون داشتم؟؟ نمی دونم، فقط اینو خوب میدونم که بدون اون نمی تونستم زندگی کنم اون زندگیه من بود نمی تونستم ازش دل کنم اون عشقم بود نمی تونستم رهاش کنم یادمه برای اینکه بهش ثابت کنم که دوسش دارم یه روز کف دستمو بریدم خط های موازی و پشت سر هم برام شیرین بود چون می دونستم درد کشیدن هم میتونه قشنگ باشه اما خوب یادمه قبل از اینکه به رگ مچ دستم برسم جمله ای گفت که مانع بریدنم شد خوب یادمه وقتی اومد دستمو گرفتم جلوش گفتم می بینی هنوز دوست دارم؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم می دونی این خودت بودی که نذاشتی ای بریدگی ها به رگ دستم ختم بشه؟؟؟؟؟؟؟ یادمه یه بارهم اون این کارو کرد اون ندید و نمی دونست که من چه کاری کردم تا لحظه ای که خودم نشونش دادم اما یادمه یه روز تو چت دوربینشو روشن کرد و گفت خوب نگاه کن شروع کرد به بریدن دستاش حتی چشمش رو هم زخمی کرد قطره های خونو نشونم داد و گفت ثابت شد یا نه؟؟ دوست داشتنم به تو ثابت شد یا نه؟؟ برای یه عاشق جون دادن خیلی راحت تر از دیدن درد کشیدن معشوقشه اینو خودشم خوب می دونست می دونستم دوسم داره اما مطمئن بودم عشق من چیزی فراتر از این هاست
وقتی بهم میگفت که میخواد برادرم باشه نه عشقم دیوونه میشدم من جنون وار دوسش داشتم و نمی تونستم اونو با کسه دیگه ای ببینم میخواستم کنارم باشه واسه همیشه اما ...
بارها بهش آرزومو گفته بودم و ازش خواسته بودم حالا که اون این قدرتو داره که منو به آرزوم برسونه این کارو بکنه اما قبول نمیکرد من فقط یه آرزو داشتم اونم اینکه تو آغوش عشقم نفسای آخر و بکشم منی که داشتم نابینا میشدم دیدن چشمای خوشگل عشقمو تمنا داشتم میخواستم لحظه ی آخر نگاه آخرم باشه آخرین تصویرم باشه صداش برام آخرین صدا باشه دستای گرمش آخرین حس گرمی باشه میخواستم تلخیه جدایی رو با بودن در لحظه ی آخر تو آغوش گرمش کم کنم
حالا امروز نزدیک به یه ماه که ندیدمش چشمام داره بینایشو از دست میده تقریبا همه چیزو تار می بینم و 4-5 ساعتی رو در کل روز تو تاریکیه مطلق سپری می کنم به محض اینکه گریه میکنم یا عصبی میشم چشمام تا چند ساعت یه پرده ی مشکی میکشه جلوش
اما هنوزم که هنوزه عاشقشم هنوزم تمام زندگیمه و هنوزم بدون اون زنده نخواهم بود
با همین چشمای کورم منتظر آخرین لحظه نشستم که اونو کنارم حس کنم میترسم زمانی بیاد ببینمش که چشمام واسه همیشه سیاهی و انتخاب کرده باشند می دونم که اونم عاشقمه
میدونم که همون قدر که دوریش داره منو شکنجه میده اونم از این دوری عذاب میکشه
اما خدا کنه روزی که دوباره شروع به نوشتن میکنم بنوسیم که الان با اینکه زمان گذشته اما دیگه همه چیز مثل گذشته نیست دیگه مثل گذشته حسرت دیدنش بوسه باران کردنش آغوش گرمش و شونه های استوارش رو ندارم آخه الان همه ی این لحظه ها رو دارم حالا اون کنارمه من کنارشم حالا اون تمام لحظه هاشو به من بخشیده و من تمام لحظه هامو به اون و هنوز هم دیوانه وار عاشقشم و اون هم هنوز منو دوست داره
اینا نوشته های من بود
اسمم ثمین و تنها عشقم محمد
نوشتن بلد نیستم اما هر وقت نمی تونم دردامو به کسی بگم می نویسمشون