محمد حاجی محمدی

فارغ التحصیل هنر

محمد حاجی محمدی

فارغ التحصیل هنر

اشک پدر

اشک پدر


parisa7

باغبان نگاهی به بوستانش می کند  لبخندی می زند ومی خواهد کارش را شروع کند که غریبه ای  را می بیند که  آرام آرام به او نزدیک می شود   پیرمرد  زیر لب غر می زند و می گوید

- باز یک خرمگس دیگر

باغبان سالها است که در این خلوتگه خود تنها با گیاهان دوستی کرده و می داند که آنان اگر هم مهر بانانی پر توقع نیز باشند اما هیچگاه اهل خیانت و بی مهری نبوده و در هنگامی  مثلا در فصل بهار می توانند  مهر خود را با سبز شدنها و گل دادنها و میوه اهدا کردنها نشان دهند و حتی برخی از آنان که هیچ کدام از این ها را ندارند سعی می کنند حداقل  طراوت خود را به معرض دید باغبان پیر رسانند تا از آنها لذت ببرد اما آدمیان به گونه دگری هستند پیرمرد باغبان هنوز در گیر این افکار بود که غریبه به او رسید و سلامی داد و خبر داد که پسر یکی از دوستان صاحب باغ است که قرار است امروز را در کنار او باشد چاره ای نبود پیرمرد باغبان باید او را می پذیرفت اما به گونه ای سخت سرد به او خوش آمد گفت و بعد اضافه کرد

- می توانی پیش من  باشی اما سعی کن زیاد صحبت نکنی  چون من از پرحرفی اصلا خوشم نمی آید

و بعد   مشغول به کار شد چند دقیقه ای که گذشت وجود غریبه را ازیاد برد و در دنیای باغبانی غرقه شد  سعی می کرد به گونه ای خود را مشغول کند که متوجه حضور شکسته شدن خلوتش توسط این غریبه نشود  او با دقت برخی از گیاهان را از زمین جدا می کرد و به برخی دیگر توجه بیشتری می نمود برخی را آبی می داد و پای دگری کودی می ریخت و شاخه ها عده ای را قطع می نمود و تمامی این کارها را در سکوت انجام می داد  نمی دانست چه مدتی گذشت اما  سکوت غریبه به گونه ای دل پیرمرد مهر بان را به رحم آورد  و می دانست چقدر زبان در دهان نچر خاندن و پر حرفی نکردن  برای جوانان که غریبه یکی از آنها بود سخت است به همین دلیل نگاهی دو باره به او کرد و  در سیمایش   به یاد همه 4 پسری را که بزرگ کرده و حالا حتی سری هم به او نمی زنند افتاد و سعی کرد که کمی به او محبت کند به همین دلیل گفت

- از باغبونی خوشت می آید پسر؟

پسر نگاهی به او کرد و گفت

- نمی دانم آخر بلد نیستم

پیرمرد لبخندی زد و یادش آمد روزگاری پسر هایش هم چون این پسرک جوان بودند و باغبانی نمی دانستند اما با این که به همه آنها باغبانی را یاد داده بود اما هیچکدام به راه پدری نرفته امروز در شهر بزرگ کارهائی چون پیک موتوری و پیتزا پزی و کارگری در ساختمان و حتی فروشندگی می کردند اما حاضر نبودند که به پیرمرد که ” پیر بابا ” صدایش می زدند یاری برسانند پیرمرد با یاد آوری این موضوع آهی کشید و بار دیگر رو به پسرک کرد و گفت

_حالا می خواهی یاد بگیری ؟

و پسرک با علامت سر موافقت خود را اعلام کرد و پیرمرد گفت

- دنبال من راه بیافت

و هر دو غرق کار شدند و باغبان پیر با حوصله به پسرک یاد می داد که چه کار بکند  ظهر که شد هر دو زیر آلاچیق باغ نشستند و  پیرمرد ناهارش را با پسرک تقسیم کرد و اجازه نداد که او برای غذا خوردن به بیرون باغ رود و پسرک با ولع تمام  نان و پنیر و انگور پیرمرد را می خورد و پیرمرد او را نگاه می کرد و از خوردن او به یاد دوران جوانیش افتاد و لبخندی  می زد  چند دقیقه ای گذشت و پسرک که کمی از خوردن غافل شده بود رو به پیرمرد کرد و پرسید

- می توانم یک سوالی از شما بکنم ؟

پیرمرد با سر علامت تایید داد و پسرک گفت

- چرا  بعضی از بوته های  گلها را که به نظر خیلی هم زیبا بودند را از خاک در می آوردید وبه دور می انداختید و  برخی دیگر را که گلی نداشتند  را نگاه می داشتید ؟

پیرمرد لبخندی زد و چندان تعجب نکرد که این جوان هم مثل همه جوانها برای قضاوت تنها ظاهر چیزها را دیده است  اندکی فکر کرد و گفت

- پسر جون ! گیاه خوب را تنها  از روی شکل و ظاهرش نمی توان قضاوت کرد برخی از گیاهان گل می دهند اما اصل و ریشه خوبی ندارند اما برخی دیگر شاید در ظاهر خوب نباشند اما چون اصل و ریشه خوبی دارند به مرور خود را پیدا می کنند دو باره شکوفا می شوند به همین دلیل من هم گول گل گیاه و عشوه ظاهری آنها را نمی خورم بلکه به اصل و ریشه آنها کار دارم

پسرک لبخندی زد و گفت

- مثل آدمها ؟

و پیرمرد اندکی  به فکر فرو رفت و  گفت

_آره مثل آدمها  است آنهائی که اصل و ریشه دارند حتی اگر چند برگ زرد هم داشته باشند  می توان آنها را اصلاح کرد اما وای به حال آدمی که اصل و ریشه ندارد می خواهد با ادا و اصول و تحفه دنیا خود را جور دیگری  نشان دهد

پسرک  به فکر فرو رفت و پیرمرد هم به آن سوی باغ نگریست و بعد بلند شد گفت

- ناهارت که خوردی پاشو بریم سراغ بقیه کارها خسته که نشدی ؟

و پسرک سریع از جای خود بلند شد و به دنبال پیرمرد رفت  و تا غروب حسابی کار کردند بعد از این که آفتاب دو باره  لباس نارنجی  خود را در برکرد پیرمرد دستور توقف کار را داد و گفت

- خسته نباشی  برای امروز بس است

و بعد هر دو سمت روشوئی رفتند تا سرو صورتی به آب زنند پسرک دستش را جلو آورد و گفت

- خسته نباشید امروز خیلی چیز ها  یاد گرفتم  در ضمن ” روزتان هم مبارک “

پیرمرد نگاهی به او کرد و پرسید

- روز من ؟ امروز  چه روزیه ؟

پسرک لبخند زد و پیرمرد را بغل کرد و بوسه ای بر گونه او زد و جواب داد

- روز پدر

و بعد سمت خروجی باغ رفت

و پیرمرد در حالیکه اشک در چشمهایش جاری بود پیش خود فکر می کرد که اصل و ریشه این جوان چقدر محکم است آخر عشق و قدرشناسی را خوب فهمیده است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد