محمد حاجی محمدی

فارغ التحصیل هنر

محمد حاجی محمدی

فارغ التحصیل هنر

آفتابی پشت آسمان غمگین

آفتابی پشت آسمان غمگین


parisa6

از در  خانه بیرون آیم که ناگهان صدای وحشتناکی مرا به خود آورد اتو مو بیلی ترمز کرده است  نگاهی به محلی می کنم که منبع صدا است پسرکی پشت  فرمان اتو مو بیل میخکوب نشسته و با و حشت به دختر بچه ای کوچک می نگرد که در آغوش مادر از وحشت  می گرید  و مادر در حالی که سعی  دارد فر زند را آرامش دهد پسرک را آماج  لعن و نفرین و توهینهایش  می کند و من به آن سمت می روم و سعی می کنم با هنری که از ایزد مهر بان گرفته ام و ” پدری ” نام دارد دخترک ترسیده  را آرام کنم و بعد  از پسرک می پرسم

- کجا با این سرعت ؟

و همان جوابهای کودکانه را می شنوم

- دیرم شده بود و باید زو دتر به مقصد می رسیدم

پیش خود اندیشم

- مقصد ؟ کدامین مقصد ؟

و به یاد شعر حمید مصدق می افتم و  اندیشه ام را بلند می گویم

اندکی صبر سحر نزدیک است….

نگاهی به آن دور دستها می کنی گوئی همیشه باید جائی در آن نزدیک دور از ما آرزوهای  بر آورده  نشده ما را به استهزا کشاند و قصه فاصله ها تا آمال  را به رخ ما کشد و این گونه است که تنها فکر رسیدن به  مقصد آید و  لذت دیدن و باور و حضور در مسیر را از یاد بریم و با امید رسیدن به سایه هی ” محال “ا  می دویم و لحظه ها و دقایق و ساعات و روزها و شبها و ماهها و سالها را از دست دهیم تا به مقصدی رسیم که تنها ” مرگ ” نام دارد آیا به نشانه ها می نگریم ؟ مسیر را چگونه می یابیم ؟ رویای نگاه کردن به مسیر برای بسیاری از ما یک  فانتزی بزرگ است  و همگیمان بر روی نداشته ها بجای داشته ها  تمرکز می کنیم و می اندیشیم که چه چیز هائی نداریم  و این گونه است که

غفلت می کنیم ……………….

غفلت از سپاس گفتنها از درست دیدن ها از بهتر شنیدن ها از خوش طعم  چیدن ها از لمس آن چیز هائی که در آن دور دستها وجود ندارند و به واقع  همین نزدیکی است که روزگاری دور تر از دور برایمان می نمود  و حالا محال دیروز  را بی محابا بی محلی امروز تبدیل کنیم این گونه است که حتی درست گفتن ها را نیز از یاد می بریم و تنها از افسردگی ها و نداشتن ها و نا امید ی ها و پیری ها و یک نواختی ها سخن می گوئیم   و همه چیز برایمان تکراری و یک سان می شوند  گوئی قرار است  بختک تکراری شدن ها به مدد معجزه ای از فرا دوشمان پرواز کنند اما می دانیم که چنین نخواهد بود اگر امروز به نداشتن ها اندیشم بهر آن است که نگاهی به دارائی ها نمی کنیم اگر حس پیری به وجود مان نقل مکان کرده و جمله مشهور ناخدا که ” سن تنها یک عدد است ” را از یاد بر دیم بهر آن است که بجای موی  سپید اندیشه های سپید داریم اگر از تکرار ها می گوئیم بهر آن است که خود تکرار را بیش از هر زمان تکرار کرده ایم اگر بی انگیزگی را در وجود مان تا مغز استخوان حس می کنیم بهر آن است که بی هیچ شور و عشق و امید و ایمانی نفس می کشیم می خواهیم انگیزه را از پشت کوه محال بیابیم  و این گونه است که

تکراری می شویم ……………

نگاهی به آسمان بکنیم همه جا غبار است و درسی به ما دهد  آیا می توان گفت که آفتابی در آسمان وجود ندارد زیرا غبارها مانع دیدن آن می شوند ؟ کدامین از ما این ادعا را دارد ؟شاید لبخندی زنیم و گوئیم باز خز عبلات ناخدای  آغاز شد مگر می توان روز بی آفتاب را تصور نمود ؟ حال من می گویم آسمان زندگی همواره آفتابی است حتی آن هنگام که غبار بی انگیزگی و تکراری بودن و نا امیدی و بی ایمانی بر تمامی وجود مان سایه افکند اما می توان با نفحه نسیم عشق غبارها را از وجود زدود و یاد گرفت که معجزه همین دم اتفاق افتاد مقصد همین لحظه کنون است چرا باید عشق را از آسمانی که دل نامش نهند این گونه زدود؟بیائیم همگی

آفتابی باشیم ………………………………..

آری آری  اندکی صبر سحر نزدیک است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد