سالها است که صبح دم شهر ما با آوای خروس آوازه خوان و یا فریاد کلاغها برای اعلان آغاز روز دیگر کمتر آشنائی دارد شهر شلوغ و بی نظم و شاید بهتر باشد بگوئیم شهر فرنگ ما روزها را با صداهای مختلفی شروع می کند که هر کدام نه معنی روز را دارد و نه چون صدای خروس سالهای دور دلنشین است این روزها تنها با آوای کامیونهای شهرداری که کار گران بلدیه رابر گرده خود دارد که همگی آنها بلند فریاد می زنند صبح زیبا می آید!! و یا چون صبحهای من از آوای کامیونهای کارگاه ساختمان رو به روی منزلم می فهمم که روز دگری آمده است و سخت خشمگین می شوم و باز می پرسم براستی این همه حرص و آز برای خراب کردن خانه های دوران کودکی و ساختن برجهای بد قواره چه زمانی به پایان می رسد؟ به طرف پنجره می روم تا با بستن آن کمی از فریاد های یک شهر پر فریاد همراه همهمه کار گران شهر داری و کار گران ساختمانی رهائی یابم که چشمهایم به آسمان بی قواره شهر می خورد به همان غبار آلودگی و بی معنی یک کلان شهر بی نظم و بی هدف است خاکستری بی قواره ای که زمانی آسمان نام داشت براستی به لطف گرد و خاک و دود و آلودگی می تواند کنون دارای لقب با معنی ” گنبد کبود ” شود و این گونه است که پرده ها را هم می کشم و در تاریکی و سکوت مصنوعی به اندیشه می روم و حسی سراسر از رخوت بر وجودم سایه می افکند گوئی دلم نمی خواهد هیچ صدائی بشنوم حتی صدای تلویزیون که همراه با خنده های بلند دخترم شنیده می شود هم برایم چون یک بیل مکانیکی که سینه خاک را می شکافت خشمگینم می سازد و با فریاد می خواهم که صدای آن جعبه جادو ئی که حالا به آن جعبه سحر سیاه می گویم را کم کند اما بازی ذهن ادامه دارد واژه ” شکافتن سینه خاک ” مرا به یاد آن شعر خیام می اندازد
ای دست اجل خرابی از کینه تو است
بیدادگری شیوه دیرینه تو است
ای خاک اگر سینه تو بشکفاند
صد گوهر قیمتی در سینه تو است
و این گونه است که سکوت اجباری و تاریکی تحمیلی وقتی با افکار تاریکی چون رفتن گوهر های قیمتی در سینه خاک همراهی می کند چشمهایم حتی تصور دوباره بسته شدن هم نمی تواند بکند و پیش خود می اندیشم که براستی اگر همواره خواب و سکوت و تاریکی و فراموشی را خواهم چگونه باید بر خود نام انسانی را دهم ؟ نگاه دلم پر از سیاهی است نا امیدی و خشم و نفرت و شاید بی توجهی سخت بر من حاکم شده است نمی دانم چه مدت به آن حالت بودم که ناگهان معجزه ای رخ می دهد و به یاد قصه قدیمی می افتم که در آن ناخدائی پس از سالها دریانوردی ناگهان در طوفانی بس عظیم خود را گر فتار دید دامنه شدت این طوفان آنقدر گسترده بود که ناخدا را برای اولین بار با واژه ” ترس “آشنا کرد و تصمیم گرفت که به محض رهائی از طوفان و بازگشت به ساحل دیگر پای به دریا نگذارد و چنین نیز کرد مدتها در ساحل باقی ماند و هر بار که به دریا می نگریست وسوسه دریانوردی باز به جان او می افتد اما آن ترس گرفتاری در طوفان این وسوسه را تبدیل به یک خیال خام در ذهن ناخدا می کرد و او را از رفتن به دریا باز می داشت تا این که روزی در خواب بار دیگر خود را گرفتار آن طوفان دید و سر گشته همه جا را می دید و تقاضای کمک می کرد و ناگهان این ندا را شنید
” ناخدا پس چه زمان گوئی ای خدا؟”
ناخدا از خواب بر خاست و از پنجره بیرون را نگاه کرد دریا به او نگاه می کرد ذهن شیطان او سعی کرد با یاد آوری طوفان بار دیگر عشق به در یا را از او بگیرد اما یاد خوابش افتاد و گفت
” ای خدا به یاری تو دل به دریا زنم “
و این گونه بود که بار دیگر دل به دریا زد زیرا می دانست که تنها او سکان کشتی خود را نخواهد گیرد که سکان دار اصلی زندگی آن خدائی است که امید و ایمان و عشق به زندگی را بهر غوطه وری بی محابا به همه موجودات داده است و من کمی به خود نهیب می زنم و می اندیشم که باید امید داشت باید ایمان به بهترین ها کرد و عشق به زیستن و تمامی عطایای لایق عشق را از یاد نبرد و این گونه است که خود را از شر اتاق تاریک رها می کند پر ده را بالا می کشم و به آسمان نگاه می کنم و سعی می کنم آن را دیگر ” گنبد کبود ” نبینم و فریاد های کار گران را هم تلاشی برای کسب روزی برای فرزندان محبوب پدر و بانوی مهر بان او تصور می کنم و به سمت اتاق دیگر می روم و با دیدن چشمهای شاد آیلی من نیز بی اختیار می خندم چون آن چه که برایم مهم است خنده های بلند او بهر هر چیز حتی برنامه بی معنی تلویزیون هست و خواهد بود